یک کلاغ، چهل کلاغ
مرجان کشاورزی آزاد
یکی بود، یکی نبود.
کلاغ توی لانه اش، روی تخم ها نشسته بود. لانه ی کلاغ بالای درختی زیبا و پرشاخ و برگ بود.
همه چیز آرام و زیبا بود، که ناگهان، صدای خش خش و فش فش به گوش رسید. کلاغ به دور و بر نگاه کرد و یک مرتبه ، چشمش به مار بلند و بزرگی افتاد که آرام آرام روی شاخه ها می پیچید و به طرف او می آمد. کلاغ خیلی ترسید. اگر برای جنگیدن به مار از لانه اش بیرون می رفت، ممکن بود مار تخم ها را بخورد. اگر در لانه می ماند، ممکن بود با نیش مار زخمی بشود و نتواند از تخم ها مراقبت کند. پس شروع کرد به قار قار کردن. با صدایی بلند قار قار میکرد.
کلاغی در آن نزدیکی بود. قار قار او را شنید و او هم قار قار کرد و کلاغی دیگر و کلاغی دیگر. ناگهان چهل کلاغ در حالی که قار قار می کردند، به طرف درخت پرواز کردند. آسمان از بال کلاغ ها سیاه شد. مار سایه ای را بالای سرش دید. سایه ی چهل کلاغ که به طرف او می آمدند. مار ترسید. او فکر
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 312صفحه 4