می کرد فقط با یک کلاغ باید بجنگد و تخم ها را بخورد، اما حالا چهل کلاغ بالای سرش قار قار می کردند.
مار لرزید و از شاخه ی درخت افتاد پایین و خیلی زود، لابه لای علف ها پنهان شد. با رفتن مار، چهل کلاغ پرواز کردند و هر کدام به سویی رفتند. از آن روز به بعد، مار به سراغ هیچ کلاغی نرفت. او می دانست یک کلاغ یعنی چهل کلاغ!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 312صفحه 6