فرشته ها
دیروز، زن دایی و حسین و دایی عباس به خانه ی ما آمدند، وقتی حسین از در وارد شد من از خنده افتادم روی زمین، دایی عباس، حسین را به سلمانی برده بود و موهای او را از ته تراشیده بود. به کله ی کچل حسین که گرد و سفید بود دست کشیدم و آن قدر خندیدم، آن قدر خندیدم که حسین به گریه افتاد. دایی عباس او را بغل گرفت و برد. مادرم گفت: «کار خوبی نکردی که به حسین خندیدی.» گفتم: « کله ی کچل او خیلی بامزه بود. من فقط می خواستم با حسین شوخی کنم. » پدر گفت:« این شوخی کردن نیست. این کار مسخره کردن دیگران است. تو هم وقتی به اندازه حسین بودی موهایت را از ته می تراشیدیم، کسی هم تو را مسخره نمی کرد.» گفتم: « مسخره کردن یعنی چی؟» پدرم گفت:« اگر تو به کسی بخندی و با این کار او را ناراحت کنی، یعنی مسخره اش کرده ای. اما شوخی یعنی تو چیزی بگویی یا کاری بکنی که همه خوشحال بشوند و بخندند و کسی هم ناراحت نشود.» مادر مگفت:« ما مسلمانیم و در دین ما، مسخره کردن دیگران گناه است. برو، حسین را ببوس و با او بازی کن.» گفتم:« خدا مرا می بخشد؟» مادرم گفت:« خدا خیلی مهربان است و حتماً تورا می بخشد.» من به اتاق رفتم و حسین را بوسیدم و با او بازی کردم. او خوشحال بود و گریه نمی کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 312صفحه 8