فرشته ها
یک شب عمه جان و بچه هایش برای افطار به خانه ی ما آمدند. وقت افطار من خیلی زود غذایم را تمام کردم و بلند شدم تا با بچه های عمه جان بازی کنم. بچه های عمه جان هنوز همه ی غذایشان را نخورده بودند، اما از سر سفره بلند شدند تا با من بازی کنند. مادرم مرا به اتاق برد وگفت:« کار خوبی نکردی که زود از سر سفره بلند شدی. بچه ها هنوز غذایشان را تمام نکرده اند.» گفتم:« اما من غذایم را تمام کرده ام.» مادرم گفت:« پیامبر هر وقت مهمان داشتند موقع غذا خوردن زودتر از بقیه شروع می کردند تا مهمان ها هم تعارف نکنند و با خیال راحت غذا بخورند. پیامبر تا زمانی که همه سیر نشده بودند، از سر سفره بلند نمی شدند تا مبادا مهمانهایشان مجبور شوند گرسنه دست از غذا بکشند. عمه جان و بچه هایشان مهمان ما هستند تو باید تا وقتی که بچه ها غذایشان را تمام نکرده اند سر سفره بمانی.»
من و مادرم سر سفره برگشتیم. بچه های عمه جان هم نشستند و بقیه غذایشان را خوردند.
من خیلی خوشحالم که یک مسلمانم و پیامبری خوب و مهربان دارم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 300صفحه 8