حرف های ....... توجه نکرد. همین طور می خورد و جلو می آمد............ هرچه فریاد زد ، بی فایده بو. ....... دهانش را باز کرده بود که ...... را هم یک لقمه ی چپ کند که ناگهان، دادش به هوا رفت! .....نوک دماغ ........ را نیش زده بود ..... در حالی که ماع ماع می کرد، از آن جا دور شد. .... به ... نگاه کرد و گفت:« چه خوب شد که برگشتی چیزی نمانده بود ........ ...... را بخورد!» ...... گفت:« خب ..... است! ..... یا علف برایش فرق نمی کند، هرچه باشد می خورد! ..... و .... کنار .. نشستند .... گفت:« اگر تو شهد ....... را بخوری، ........ خراب نمی شود؟» .... گفت:« معلوم است که خراب نمی شود. وقتی من روی .... می نشینم، گرده های ..... به پاهایم می چسبد و من آن ها را این طرف و ان طرف می برم. بعد همه جا پر از ......... می شود!» ... با خوش حالی گفت:« وای ر از ......؟!» پس بفرمایید ...... جان! هر چه قدر می خواهی شده ...... بخور!» ......... پر زد و رفت روی ... نشست. حالا ..... و ..... هر دو با هم یک ...... زیبا داشتند که خیلی مراقب او بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 281صفحه 19