موشک و موشک
محمد رضا یوسفی
یکی بود، یکی نبود. خاله بود و عمه نبود. دایی بود و عمو نبود. روز و وزگاری بود. موشی بود موشکی بود، موشک، ویژو ویژو ویژ می آمد. توی آسمانی که روز بود و شب نبود. ابر بود خورشید نبود. تو دل موشک آتش بود و آب نبود. خورشید کجا بود؟پشت ابرها بود. آن جا خواب بود. بیار شد و گفت:« آی موش موشک! کجا با این عجله؟» موشک به آن پایین پایینها که روز بود و شب نبود. روشن بود و تاریک نبود. نگاه کرد و گفت:«آن جا! آن مدرسه، آن گوشه، پر از بچه، می بینی؟»
خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. به آن مدرسه، به آن گوشه، به بچه ها، به بزرگها نگاه کرد و گفت:« آن جا چه کار داری؟ چه کار به بچه ها داری؟» موشک گفت:« به روز و روزگاری که جنگ است و صلح نیست. کار موشک چی هست و چی نیست؟ می روم تا آن مدرسه را خراب کنم. آتش دلم را خواموش کنم.» خورشید گفت:« ای بابا موش موشک! به زمانه ای که باد هست و هوهو نیست. ابر هست و غر غر نیست. باران هست و شرشر نیست. تو کجا می روی؟»بیا تا با ابر و باد و باران بازی کنیم. گرگم به هوا،
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 281صفحه 4