فرشته ها
من می خواستم تلویزیون تماشا کنم. اما حسین می خواست توپ بازی کند. گفتم:« حوصله ندارم توپ بازی کنم.» حسین پیراهن من را کشید و می گفت:« توپ بازی!» گفتم:« حوصله ندارم.» پدر بزرگ دست حسین را گرفت و گفت:« بیا با هم توپ بازی کنیم.» من داشتم تلویزیون تماشا می کردم که صدای پدر بزرگ و حسین را از حیاط شنیدم. پدر بزرگ دروازه بان شده بود و حسین توپ را شوت می کرد. آن ها خیلی خوشحال بودند. بیرون رفتم و روی پله ها نشستم. پدر بزرگ گفت:« بیا بازی! حسین هم گفت:« بیا بازی!» از پله ها پایین رفتم و با پدر بزرگ و حسین بازی کردم. من و حسین ده تا گشل به پدر بزرگ زدیم و برنده شدیم. من خوشحال بودم و پدر بزرگ می خندید. مثل وقتی که امام با نوه یشان توپ بازی می کردند. پدر بزرگ می گوید اما خمینی، بچه ها را خیلی دوست داشتند و همیشه از بازی با آنها شاد می شدند.
پدر بزرگ مهربانم را بوسیدم می دانم نوه ها و بچه های امام چه قدر دلشان برای او تنگ می شود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 281صفحه 8