فرار کن
یکی بود ، یکی نبود ، غیر از خدا ، هیچ کس نبود .
یک روز ، وقتی که مشغول علف خوردن بود ، در آسمان ، شد
از ترس پرید بالا . او هیچ وقت ندیده بود . برای همین هم پا به فرار گذاشت .
از آن جا می گذ شت که را دید . پرسید : « جان ! چی شده؟ »
گفت : « فرار کن ! آسمان پاره شده ! » از ترس پا به فرار گذاشت . ،
و را دید که با وحشت می دوند . پرسید :م « چی شده؟ » گفت : « فرار کن ! آسمان پاره شده ! » از ترس پا به فرار گذاشت . و و با تمام سرعت می دویدند که ناگهان باران بارید . گفت : « وای ! آسمان دارد می ریزد
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 279صفحه 18