فرشته ها
من می دانستم که امام گفته اند ، باید همیشه با کوچک تر ها مهربان باشیم و کاری کنیم که آن ها خوش حال بشوند . اما این حسین ، بعضی وقت ها لج مرا در می آورد . دیروز ، آدم آهنی مرا می خواست . گفتم : « نه ! » او هم مثل همیشه زد زیر گریه . من هم قهر کردم و رفتم پیش مادرم . حسین گریه می کرد . من هم گریه ام گرفت مادرم گفت : « باز چی شده !؟ » گفتم : « من نمی خواهم آدم آهنی ام را به حسین بدهم . » مادر چیزی نگفت . حسین را بغل گرفت تا او را ساکت کند . به مادرم گفتم : « اگر حسین گریه کند ، خدا مرا نمی بخشد؟ » مادرم گفت : « خدا می داند که آدم آهنی ات را خیلی دوست داری و دلت نمی خواهد آن را به حسین بدهی . خدا تو را دوست دارد و از تو ناراضی نیست . » گفتم : « باید کاری کنیم تا خوش حال بشود . این طوری خدا هم خوش حال می شود ! » گفتم : « چه طوری؟ » مادرم گفت : « اجازه بده با آدم آهنی تو بازی کند و دوباره آن را سرجایش بگذارد . حسین باید بفهمد که این اسباب بازی مال تو است و تو مهربانی به او اجازه دادی که با آن بازی کند . »
من قبول کردم . آدم آهنی را به حسین دادم . او خندید و با آدم آهنی بازی کرد . من و مادر مراقب بودیم که آن را خراب نکند . من با حسین مهربان بودم . همانطور که امام گفته بودند . خدا هم خوش حال بود . چون حسین خوش حال بود .
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 279صفحه 8