بخورد!» پیرزن گفت:« باشد!» او خروس را به خانه برد و خواست سر خروس را ببرد که خروس را ببرد که خروس گفت:« قوقولی قوقو! چه چاقوی تیزی!» پیرزن گفت:«چه گوشت لذیذی!» بعد خواست خروس را بپزد که خروس گفت:« قوقولی قوقو! چه آب داغی!» پیرزن گفت:« به به چه خروس چاقی! بعد خروس را لای پلو گذاشت. خروس گفت:« قوقولی قوقو! چه کره ی سفیدی! چه پلوی خوش بویی!» پیرزن گفت:« حالا کجاش رودیدی!» ظهر شد، قاضی به خانه ی پیرزن آمد و خروس را با پلو خورد، خروس توی شکم قاضی گفت:« قوقولی قوقو! چه گودال بزرگی!» قاضی ترسید و پا به فرار گذاشت. همان طور که می دوید، خروس از توی شکمش می گفت:« چه گودال بزرگی! چه گودال بزرگی!» قصه ی ما تمام شد، اما کسی که تنبیه شد، قاضی بود، تا دیگر هیچ وقت این طوری قضاوت نکند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 268صفحه 6