پیرزن و خروس
یکی بود، یکی نبود.
پیرزنی بود که یک خروس داشت. یک روز پیرزن یک سه پیدا کرد و با خودش گفت:« انگور بخرم! هسته دار، پسته بخرم! پوسته دار، میوه بخرم! دانه داره، کشمش بخرم، شیرینی داره، پس ماست بخرم که بهترینه!» پیرزن سککه را برداشت و به بازار رفت و یک کوزه ماست خرید. بعد به خانه برگشت و کوزهی ماست را روی ایوان گذاشت. آن وقت به آشپزخانه رفت تا غذا بپزد. همین موقع خروس آمد و ماست را خورد. وقتی پیرزن به سراغ کوزه ی ماست رفت دیدکه کوزه خالی است. با خودش گفت:« یعنی چه؟ ماست را کی خورده؟» این طرف رفت. آن طرف رفت. بالا رفت و پایید آمد، ناگهان چشمش به منقار خروس افتاد. منقار خروس ماستی بود. ناراحت شد. خروس را برداشت و رفت پیش قاضی، قاضی پرسید:« چی شده پیرزن؟» پیرزن همه چیز را برایش گفت و آخر سر هم پرسید:« حالا من چه کار کنم؟» قاضی جواب داد« هیچ کار! برو سر خروس را ببر، کبابش کن تا من بیایم و با هم آن را بخوریم!»
پیرزن پرسید:« چرا؟» قاضی گفت:« تا دیگر خروسی هوس نکند. ماست
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 268صفحه 4