تا مادرت را پیدا کنم.» اشکش را پاک کرد و چیزی نگفت. رفت ،اما یک مرتبهازپشتدرختها بیرون آمد. دوباره شروع کردبه گریهکردن.
گفت:« که ترس ندارد.او دوست من است !» بعد پیش رفت و ماجرای گم شدن مادر را برای او تعریف کرد. گفت: «تو مراقب باشد، من میروم ومادرشرا پیدا میکنم.» هم رفت دوبار و تنها شدند.
همین موقعبارانشروعبهباریدن کرد. بهآسمان نگاه کرد، اما آسمان ابری نبود.
فریاد زد:«این مادر من است!» سرش را برگرداند و مادر را دید که سرش را از آب برکه بیرون آورده بود و با خرطومش همهجا را آبپاشی میکرد. با خوشحالی به طرف مادرش رفت. کمی بعد، و برگشتند ،آنها به گفتند:«
کجاست؟ما نتوانستیم مادرش را پیدا کنیم!» خندید و گفت:«ولی مادرش را پیدا کرد.او گم نشده بود فقط رفته بود زیر آب برکه تا کمی شنا کند!»
و نفس راحتی کشیدند و رفتند دنبال کارشان. هم دوباره به خانهاش برگشت. اما پیش مادرش ماند و حسابی آببازی کرد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 264صفحه 19