فرشتهها
یک روز، من و حسین در حیاط خانهی مادربزرگ بازی میکردیم که توپمان به گلدان کنار باغچه خورد و آن را شکست. حسین خیلی ترسیده بود. گلدان شکسته را جمع کردم و آن را پشت درخت گذاشتم. من و حسین دیگر حوصلهی بازی نداشتیم. آمدیم توی اتاق و من ماجرا را برای مادرم تعریف کردم .مادرم گفت: «بهتر است تو و حسین ،همه چیز را به مادربزرگ بگویید:» گفتم: «حسین که نمیتواند حرف بزند. خیلی ترسیده است.» مادرم گفت: «امام محمد باقر(ع) گفتهاند که پیش ازاین که حرف زدن را یاد بگیرید، راستگویی را یاد بگیرید. تو باید به حسین یادبدهی که راستگو باشد.» دست حسین را گرفتم و پیش مادربزرگ رفتیم. من همه چیز را برای او تعریف کردم. مادربزرگ گفت: «بچههای راستـگو را همه دوست دارند. بعد من و حسیـن را بوسید و گفت: «یک روز نوهی امام یک نقاشی خیلی قشنگ به امام داد. امام پرسیدند که این نقاشیرا خودت کشیدهای؟نوهی امام گفت: «نه،من فقط آنرا رنگ کردهام.» امام گفتند؛ من هم برای تو دختر خوب و راستگو جایزه خریدهام.بعد یک کتاب قشنگ به او هدیه دادند.» حسین خندید. مادربزرگ گفت: «حالا جایزهی شما نوههای راستگوی من هم این است که گل گلدان شکسته را با کمک هم در باغچه بکارید!» من و حسین گل را در باغچه کاشتیم و تکههای شکستهی گلدان را هم دور انداختیم. آنوقت هر دو با هم به گل آب دادیم وخنددیدیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 264صفحه 8