نمدی
محمد رضا شمس
یکی بود،یکی نبود. پیرزنی بود به اسم خدیجه بیگم. خدیجه بیگم سه تا دختر داشت. اسم دختر کوچک نمدی بود. نمدی کمی بازیگوش و سر به هوا بود.
دخترها، با خودشان قرار گذاشته بودند که هر شب، یکی از آنها در خانه را ببندد.
یک شب که نوبت نمدی رسید.یادش رفت در را ببندد. نیمههای شب بود که یک دیو سیاه،آمد توی خانه ورفت بالای سرشان وگفت: «آهای! با شما هستم،چرا وقتی مهمان به خانهتان میآید، به او غذا نمیدهید؟» خدیجه بیگم و دخترها، تا صدای دیو را
شنیدند، از خواب پریدند و شروعکردند به لرزیدن. بالاخره خدیجه بیگم گفت: «آهای نمدی! حالا کهدر را نبستی، باید خودت بلندشوی و برای دیو شام درستکنی.» نمدی بیچاره با ترس و لرز بلند شدو برای دیو شام درست کرد. دیو شامش را خورد و
گفت: «شماها! وقتی مهمان به خانهتان میآید، رخت خواب به او نمیدهید؟» پیرزن گفت: «بلندشو نمدی،بلندشو برایش رختخواب بیاور تا بخـوابد.» نمـدی بلند شد و جای دیو را انداخت. دیو سرجایش دراز کشید و گفت: «شماها!وقتی مهمان به خانهتان میآید، برایش لالایی نمیخوانید تا بخوابد؟» خدیجه بیگم گفت: «ای نمدی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 264صفحه 4