رو سیاه،ای نمدی چشم سفید. برایش لالایی بگو تا بخوابد.»
نمدی رفت کنار دیو و برایش لالایی خواند. دیو به خواب رفت.نمدی یواش از جایش بلند شد .یک خاک انداز آتش درست کرد و پاشید روی تن دیو.
دیو سوخت و دادش به هوا رفت. دوپا داشت، دوپای
دیگر قرض کرد و پا به فرار گذاشت. دیو میدوید و نعره
میکشید: «الهی نمیری نمدی! مرض نگیری نمدی!» نمدی دوید و در را بست. خدیجه بیگم و دخترها، نفس راحتی کشیدند و خوابیدند. نمدیهم قول داد دیگر بازیگوشی نکند و در خانهرا به موقع ببندد. قصهی ما به سر رسید. کلاغه به خانهاش نرسید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 264صفحه 6