خوشم نمیآید. من یک زیبا هستم و فقط با و دوست میشوم.» خیلی ناراحت شد و آرام خزید و از آن جا رفت. چند روز بعد، و پیش آمدند و دیدند که غمگین و پژمرده است.
گفت: «چی شده؟» جواب داد: «خاک سفت شده. ریشههایم در خاک فرو نمیروند. من تشنه و گرسنهام.» گفت: «کار خوبی نکردی که را ناراحت کردی. خاک را زیرو رو میکرد تا نرم شود و ریشههای تو راحت در خاک فرو رود.»
گفت: «من این را نمیدانست گفت: «حالا که میدانی باید از بخواهی که تو را ببخشد.»
گفت: «حالا کجاست؟» گفت: «همین جا زیر ساقهی تو!» گفت: «مرا ببخش خوب و مهربان!» خندید و را بخشید و رفت توی خاک و آنقدر آن را زیر و رو کرد که خاک نرم نرم شد. دوباره تازه و شاداب شد. خندید. خندید. خندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 258صفحه 19