بوتهی تمشک
یکی بود، یکی نبود. یکروز وقتی پیشی میخواست از روی بوتهی تمشک بپرد، یک خار تمشک، رفت توی پایش. پیشی هر کاری کرد، نتوانست آن را بیرون بیاورد. لنگ لنگان رفت پیشگاو و گفت: «میتوانی این خار را از پایم در بیاوری؟» گاو به کف پای پیشـی نگاه کرد وگفت: «این کار من نیست. من با این سمّ نمیتوانم خار به این کوچکی را از پای تو در بیاورم. فقط موش میتواند خار را از پایت در آورد.» پیشی گفت: «موش؟!»
و دهانش آب افتاد! گاو گفت: «اما موش از تو میترسد، فکر نمیکنم نزدیک تو بیاید و خار را از پایت در بیاورد!» گربه گفت: «قول میدهم آن رانخورم!»
گاو گفت: «من به موش میگویم. شاید بیاید! شاید هم نیاید!» پیشی گوشهای
نشست و شروع کرد به لیسیدن پایش تا شاید خار بیرون بیاید. گاو هم به سراغ
موش رفت و به او گفت که چه بلایی به سر پیشی آمده است. موش از خوش حالی
جستی زد و گفت: «امکان ندارد به پیشی کمک کنم. حالا که پایش درد میکند، نمیتواند دنبال من بدود!»
گاو گفت: «پیشی قول داده تو را نگیرد و نخورد. بیا و به او کمک کن.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 258صفحه 4