موش کمی فکر کرد و گفت: «اگر زیر قولش زد چی؟» گاو گفت: «او قول داده. تو هم باور کن.» بالاخره موش قبول کرد و همراه گاو پیش پیشی رفت. پیشی با دیدن موش دوباره دهانش آب افتاد. گاو با اخم به او نگاه کرد و گفت: «من به موش گفتم که تو قول دادهای او را نخوری!» پیشی پایش را به موش نشان داد و موش در یک چشم به هم زدن خار را از پای
پیشی بیرون کشید. پیشی نفس راحتی کشید و ناگهان جست زد تا موش را بگیرد. موش از جا پرید و رفت به طرف بوتهی تمشک، آن وقت بود که پیشی بیچاره، افتاد وسط خارهای تمشک!
موش گفت: «این سزای کسی است که دروغ میگوید و بیخودی قول میدهد!»
حالا هر روز موش به دیدن پیشی میرود و یک خار از تن او بیرون میآورد، پیشی بیچاره، آن قدر تنش درد میکند که دیگر، از دیدن
موش، دهانش آب نمیافتد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 258صفحه 6