خیلی ترسید. گفت: «نترس تو خیلی کوچک هستی. من نمیخواهم تو را بخورم. من منتظر یک ماهی خیلی خیلی بزرگ هستم.» نفس راحتی کشید و رفت زیر آب.کمی بعد، از آب بیرون پرید و را دید.
اصلا نترسید. گفت: «چه ماهی بزرگی! الان تو را میخورم.»
خندید و رفت زیر آب با خودش گفت: «شاید ماهی بزرگتری پیدا کنم. باز هم صبر میکنم.» همین موقع یک بزرگ بزرگ بزرگ از آب بیرون آمد . با دیدن فریاد زد: «وای! چه ماهی بزرگی! من اصلاً ماهی بزرگ دوست ندارم.»
پر زد و از آنجا دور شد. خندید و به و و گفت: «خیالتان راحت باشد! از اینجا رفت. و و و دوباره با خیال راحت شنا کردند و بازی کردند و خندیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 252صفحه 19