ابر سیاه! بالا و بلند!
سرور کتبی
یکی بود، یکی نبود.
ابر سیاهی بود که دلش میخواسـت عروسی کند. ابر سیـاه، پیش ابر سفید رفت و گفت: « تو که ابر قشنگ آسمونی، سفیدی، تمیزی، لطیفی، ... عزیز من میشی؟ زن مهربان من میشی؟»
ابر سفید گفت: «من که ابر قشنگ آسمونم، سفیدم، تمیزم، لطیفم، ... عزیز تو بشم؟ زن مهربان تو بشم؟... نه، نه، نه ... چه حرفها، چه چیزها ؟!»
ابر سیاه غصهدار شد. یک کلاغ سیاه توی آسمان میپرید. ابر جلو رفت و گفت: «تو که کلاغِِِ بلای آسمونی، قشنگی، سیاهی، ... عزیز من میشی؟ زن مهربان من میشی ؟»
کلاغ گفت:«من که کلاغ بلای آسمونم، قشنگم، سیاهم، ... عزیر تو بشم؟ زن مهربان تو بشم؟ ... نه، نه، نه ... چه حرفها، چه چیزها ؟!»
ابر غمگین شد. چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت. درهمین موقع صدایی شنید: «آهای ... ابر سیاه! بالا بلند! آقای ما ... سلام، سلام.»
ابر سیاه با تعجب به این طرف وآن طرف نگاه کرد. صدا دوباره گفت: «آهای ... ابر
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 252صفحه 4