فرشتهها
یک روز ما به مسافرت رفته بودیم. پدرم میخواست نماز بخواند. من جانماز او را برایش پهن کردم. پدرم گفت: «قبله از این طرف نیست.»
گفتم: «شما همیشه رو به پنجره نماز میخواندید. الان هم من جانماز را رو به پنجره گذاشتهام.» پدر گفت: «همهی مسلمانان هرجا که باشند رو به خانهی خدا نماز میخوانند نه رو به پنجرههایشان! این طوری همهی مسلمانان از همه جای زمین فقط رو به قبله میایستند.»
مادرم گفت: «مثل گـلهای آفتـاب گـردان که هرجا باشند فقط رو به خورشیـد میکنند و به آفتاب نگاه میکنند.»
من جانماز پدرم را رو به قبله گذاشتم، کنار او ایستـادم رو به قبله، و دعا کردم. مثل گلهای آفتابگردان ...
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 252صفحه 8