فریاد میزد و کمک میخواست. صـدای او را شنیـد و رفت تـوی و گفت: « بیا بیرون این که نیست. این فقط یک لنگه
است.»
دنبال از توی بیرون آمد و با مشغول بازی شد. همان نزدیکیها بود. اما میترسید جلو برود و را ناهار خوش مزهاش کند، چون حرف را گوش داده بود و نزدیک مادر بازی میکرد.
و شاد بودند و میخندیدند. اما حوصلهاش سر رفته بود. هر چه منتظر شد از کنار دور نشد، خمیازهای کشید و زیر آفتاب خوابید و با خودش گفت: «شاید فردا خوشمزه را بخورم!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 247صفحه 20