مادرمن...
مادر من یک پزشک است.
او پزشک کودکان است. مادرم بچهها را خیلی دوست دارد.
او میگوید: «آرزو میکنم همهی بچهها سلامت و شاد باشند.»
برای همین هم، هر وقت بچهی مریضی به مطب مادرم میرود، مادرم با مهربانی، او را معاینه میکند و به او دارو میدهد تا زود خوب شود.
یک روز پدرم سرما خورده بود و سرفه میکرد. من و پدر به مطب مادرم رفتیم.
مادرم وقتی دید پدر مریض شده و من او را به مطب آوردهام، خندید و به من گفت: «وای! چه پسر بزرگی دارید!»
آن روز من پدر پدرم شده بودم و مادرم دکتر مخصوص او!
پدر هم میخندید، هم سرفه میکرد. اما من و مادر فقط میخندیدیم
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 245صفحه 23