اینجا نیست.» خندید و گفت: «شاید باشد!» بعد پرید و دوروبر را خوب نگاه کرد. کنار زمین سوراخ بود و صدا از آن جا میآمد
به گفت: «بیا! پیدایش کردم!» و کنار سوراخ نشستند همین موقع از سوراخ بیرون آمد و گفت: «سلام!» و به سلام کردند و گفتند: «تو چیزی میخوری؟» جواب داد: «بله! من جویدن دانههای ذرت را خیلی دوست دارم.» گفت: «این جا خانهی توست؟»
گفت: «بله! خودم آن را ساختهام.» بالهایش را باز کرد و به گفت: «حالا میتوانی تمام روز را با حرف بزنی!» رفت و و شروع کردند به حرف زدن با هم مثل همهی همسایههای خوب.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 245صفحه 20