![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/360/360_4.jpg)
دیگ آش
افسانه شعبان نژاد
یکی بود ، یکی نبود.
زیر گنبد کبود. روی یک درخت، چهار تا کلاغ نشسته بودند. از این جا و آن جا حرف میزدند . کلاغ اولی نگاهش به دودی که به آسمان میرفت افتاد و گفت: «فکر کنم شام عروسی خاله سوسکه را
میپزند.»
کلاغ دومی بالش را بالای چشمش گرفت و نگاه کرد و گفت: «نه شام عروسی نیست، فکر کنم دارند غذای مهمانی خاله گنجشکه را میپزند.»
کلاغ سومی سرش را این طرف و آن طرف چرخاند. نگاه کرد و گفت: «نه شام عروسی است نه غذای مهمانی، فکر
کنم دارند آش آشتی کنان قورقوری خان و خاله مرغابی را میپزند.»
کلاغ چهارمی پرید و پرید. به دیگی که روی آتش بود، رسید. دید آقا خروسه مریض است. خاله مرغه دارد برایش آش میپزد. خاله مرغه
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 245صفحه 4