کبوتر
طوطی
موش
درخت
همسایه
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
روی شاخههای یک سبز و زیبا زندگی میکرد.
خیلی حرف میزد اما همیشه ساکت بود. یک روز وقتی که خواب بود صدای عجیبی شنید صدایی مثل خرت خرت جویدن چیزی با تعجب به گفت: «تو چیزی میخوردی؟» اما مثل همیشه ساکت ماند و جوابی نداد. پیش آمد و گفت: «بازهم با خودت حرف میزدی؟» گفت: «نه جان! فکر میکنم چیزی را میجود. گوش کن!»
ساکت شد و گوش کرد. راست میگفت صدای خرتخرت میآمد. گفت: « که دهان و دندان ندارد تا چیزی بخورد. گفت: «جز من و تو و که کسی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 245صفحه 19