فرشتهها
پدربزرگ و مادربزرگ به مشهد رفته بودند. وقتی برگشتند، همهی ما به خانهی پدربزرگ رفتیم. مادربزرگ برای همه سوغات آورده بود. او یک جانماز با مهر و تسبیح به من داد و گفت: «این را نگه دار برای وقتی که نه ساله شدی. آن وقت با آن نماز بخوان.»
جانماز من مخمل سبز بود با گلهای سفید. مادربزرگ را بوسیدم و جانمازم را باز کردم تا آن را نگاه کنم. حسین جلو آمد تا جانماز مرا بگیرد. من نمیخواستم به آن دست بزند. میترسیدم تسبیح آن را پاره کند.
مادربزرگ گفت: «حسین جان! بیا برای تو هم سوغات آوردهام.» حسین پیش مادر بزرگ رفت.
مادر بزرگ در یک کیسهی کوچک برای او نخودچی و کشمش آورده بود. حسین آن را گرفت و جانماز مرا فراموش کرد. او خیلی خوش حال بود. مثل من، مثل مادر، مثل داییعباس. روزی که پدربزرگ و مادربزرگ از مشهد برگشتند خانه پر از نور و شادی و خنده بود. پدرم میگوید: «کسی که از زیارت اما رضا(ع) بر میگردد، با خود برکت و شادی میآورد.» آن روز خانهی مادربزرگ هم پر بود از برکت و شادی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 237صفحه 8