کمک، کمک
زهره پریرخ
ابر بود، باد بود، باران بود. آب بود، یک برگ روی آب بود.
یک حلزون روی برگ خواب بود. باد وزید، برگ روی آب چرخیدن، حلزون بیدار شد. دوروبرش را پراز آب دید. فریاد کشید: «کمک! کمک!»
اما کسی صدای حلزون را نشنید. یک گنجشک کنار آب نشست و آب خورد. حلزون فریاد کشید:«کمک! کمک!» اما گنجشک، صدایی نشنید. یک بره، کنار آب آمد و عکس خودش را توی آب دید. حلزون فریاد کشید: «کمک! کمک...!»
اما بره، صدای حلزون را نشنید.
یک مرغ، دنبال جوجهی بازی گوشش دوید. یک گربهی فراری، شالاپ و شلوپ از توی
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 237صفحه 4