یک روز به و و گفت:«باید کاری کنیم تا
به آرزویش برسد و به جنگل بیاید.
گفت :« را با یک تور میگیریم. و به جنگل میآوریم.»
گفت :«نه ! بدون آب میمیرد.»
گفت:«من یه کوزه خالی دارم.آن را پر از آب میکنیم و را توی آن
میگذاریم .»
گفت:«نه! کوزه تاریک است و نمیتواند جنگل را ببیند.»
با خوشحالی گفت :«من یک ظرف شیشهای دارم را توی آن
میگذاریم و ظرف را پر از آب میکنیم.»
و با هم گفتند :«و را به جنگل میآوریم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 230صفحه 18