خانم مرغه گفت :«حالا کو بادبان؟» زاغی که توی آسمان گشت میزد آمد پایین و
گفت:«قار، قار چی شده بگو ؟» خانم مرغه گفت:«لی لی لی لی حوضک، جوجهام آمد آب
بخوره افتاد تو حوضک.» و گریه کرد و گفت:«برگ نیلوفر نرود ته آب...»
آقا بزی گفت:«زاغی جانم! ما یه بادبان میخواهیم.» زاغی گفت:« قار، قار، به روی
چشم!» و رفت پردهی اتاقش را آورد.
آقا بزی هم تندی آن را بادبان قایق کرد. بعد هم قایق را هل داد توی آب.
خانم مرغه گفت :«ولی بزی جان! حالا چه طوری قایق
برود وسط آب؟» که یک دفعه غازه رسید.پرید تو
حوضک. قایق را هل داد وسط آب.
جوجه کوچولو تا قایق را دید، معطل نکرد و
پرید توی آن. غازه قایق را هل داد تا لب
حوضک. جوجه کوچولو مامانش را
که دید،پرید تو بغلش و همان
جا لالا کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 230صفحه 6