فرشتهها
دیروز دایی عباس و زن دایی و حسین کوچولو به خانهی ما آمدند.
حسین تب داشت و گریه میکرد، مخصوصاً وقتی که ماشین باری مرا دید، جیغ کشید و آن را خواست.
من ماشین باریام را خیلی دوست دارم. ترسیدم که حسین آن را خراب کند.
ماشین را برداشتم و در گوشهی کمد، پنهان کردم. دایی عباس و زن دایی، هرچه کردند حسین آرام نشد.
دایی گفت که خانم دکتر گفته اگر داروهایش را بخورد، زود زود خوب میشود.
مادرم حسین را بغل گرفت و دست و پای او را با آب شست تا خنک شود و تبش پایین بیاید. اما حسین فقط گریه میکرد.
زن دایی میخواست با قاشق، شربت او را بدهد اما حسین شربت را نمیخورد. همه سعی میکردند تا او را آرام کنند ولی هیچ کس نمیتوانست کاری کند.
تا این که من تصمیم مهمی گرفتم.
رفتم و ماشین باری را آوردم و آن را به حسین دادم. حسین ساکت شد.
به من و ماشین باری نگاه کرد.
زن دایی فورا قاشق پر از شربت را در دهان او گذاشت. حسین بدون این که بفهمد، شربت را خورد و خندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 166صفحه 8