بعد با خودش فکر کرد: «نزدیک درختی که من روی آن لانه دارم, یک سنگ بزرگ است که همیشه قورباغهها روی آن مینشستند و توی آب میپریدند. باید آن سنگ را هم پیدا کنم.»
سنجاب کمی که بالاتر رفت، سنگ بزرگ را دید که روی آن پر از برف شده بود.
با خوشحالی روی سنگ رفت و از آن بالا به درختها نگاه کرد.
روی یکی از درختها، سوراخی را دید که لانهی گرم و قشنگش آن جا بود.
شاد وخندان به طرف درخت دوید. از تنهی آن بالا رفت و به لانهاش رسید.
سنجاب خسته بود، خسته و خواب آلود. و لانهاش گرم بود، هم گرم و هم نرم.
در یک زمستان سرد و برفی، هیچ جا بهتر از یک لانهی گرم و نرم نبود.
سنجاب دمش را زیر سرش گذاشت و به خواب رفت، یک خواب خوش و شیرین در یک لانهی گرم و نرم وسط یک زمستان سرد و برفی.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 166صفحه 6