یک زمستان سرد و برفی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز سرد زمستانی، سنجاب کوچولو به جنگل رفت تا آخرین دانههای خوراکی را جمع کند و با خودش به لانه ببرد.
سنجاب کوچولو میدانست که سرد شدن هوا و رسیدن زمستان، یعنی خواب زمستانی و ماندن توی لانه. برای همین هم تصمیم داشت خودش را برای یک زمستان خوب و آرام آماده کند.
سنجاب توی همین فکرها بود که برف شروع به باریدن کرد و خیلی زود همهی جنگل پوشیده از برف شد. سفید سفید.
سنجاب به هرطرف نگاه کرد فقط برف بود و برف.
درختهای بیبرگ زیر بارش برف، سفید شده بودند، همه مثل هم.
سنجاب میخواست به لانهاش برگردد اما نمیدانست کدام درخت لانهی اوست. حتی نمیدانست از کدام راه برگردد.
جنگل سفید و برفی را نمیشناخت.
او هیچ وقت در زمستان پر برف توی جنگل نمانده بود.
اما باید فکری میکرد.
سنجاب با خودش گفت: «باید هرطور شده راه لانه را پیدا کنم.»
بعد با خوش حالی فریاد زد: «پیدا کردم! من ازکنار رودخانه تا اینجا آمدم. پس باید از کنار رودخانه به طرف بالا حرکت کنم.»
سنجاب، خوب گوش کرد و صدای آب رودخانه را شنید. با دیدن رودخانه، شروع کرد به طرف بالا حرکت کردن.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 166صفحه 4