اما هم جواب نداد.
از بالای پر زد و رفت میان دشت.
او دنبال گشت، اما بی فایده بود.
تک و تنها روی شاخهی نشست.
نه قار قار کرد و نه کسی را صدا زد.
همین موقع چشمش به افتاد که تند و تند این طرف و آن طرف میرفت.
با خوش حالی از پایین رفت و را صدا زد.
همین طور که مشغول کار بود، به گفت: «سلام!»
گفت: «تو و و را ندیدهای؟ هر چه صدایشان میکنم، هیچ کدام جوابی نمیدهند.»
دست از کار کشید و به گفت: «مگر نمیدانی که آنها خواب هستند؟»
کمی فکر کرد و گفت: «این وقت روز؟ روزها را در دشت بازی میکرد، این طرف و آن طرف میدوید و به ماهی گیری میرفت. حالا که وقت خواب نیست.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 155صفحه 18