مرد همراه پیرمرد و بز به راه افتاد و به کلبهی پیرمرد رفت.
پیرمرد از شیر تازهی بز به مسافر داد و برای او رختخوابی آماده کرد تا مرد استراحت کند.
بعد، خودش بز را به چمنزار برد.
وقتی پیرمرد به کلبه برگشت، مرد مسافر را دید که مشغول تعمیر سقف کلبه است.
پیرمرد با خوش حالی گفت: «تو دوست خوبی هستی!»
مرد مسافر گفت: «تو پیرمرد مهربانی هستی. خوشحال میشوم که برای تو کاری انجام بدهم.»
پیرمرد با خوشحالی بز را بغل گرفت و خدا را شکر کرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 155صفحه 6