پیرمرد و بز
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
نزدیک دهکدهای کوچک، پیرمردی زندگی میکرد که یک بز داشت، پیرمرد کلبهای قشنگ داشت. او هر روز بز را به دشت میبرد تا علفهای تازه بخورد. پیرمرد، بز را خیلی خیلی دوست داشت.
یک روز توفان شد. باد وزید و سقف کلبهی پیرمرد را خراب کرد. پیرمرد نمیدانست چه کند.
وقتی باران میبارید، از سوراخ سقف، آب توی کلبه میریخت. پیرمرد تصمیم گرفت بز را به دهکده ببرد و بفروشد و با پول آن، سقف کلبهاش را درست کند. آن روز پیرمرد، بز را به چمنزار برد. وقتی که بز، حسابی سیر شد، به طرف دهکده به راه افتاد. پیرمرد دلش
نمیخواست بز را بفروشد اما نمیتوانست در خانهای که سقفش سوراخ شده بود زندگی کند.
پیرمرد و بز رفتند و رفتند تا به دهکده رسیدند.
پیرمرد به بازار دهکده رفت و گفت: «کسی این بز را میخرد؟»
مردم دهکده دور پیرمرد جمع شدند. یکی گفت: «این بز خیلی پیر شده!»
دیگری گفت: «خریدن آن فایدهای ندارد.» پیرمرد به بز نگاه کرد و گفت: «این بز، هر روز علف تازه خورده و به من شیر داده. چرا میگویید بز بی فایدهای است ؟» بز بع بع کرد و به پیرمرد نگاه کرد.
پیرمرد گفت: «امروز به خانه برمیگردیم و فردا دوباره به دهکده میآییم. شاید فردا کسی تو را بخرد.»
بز و پیرمرد به طرف خانه به راه افتادند. هنوز خیلی از دهکده دور نشده بودند که پیـرمرد، مردی را دید که کنار راه نشسته است. پیرمردگفت: «چرا این جا نشستهای؟»
مرد گفت: «من مسافری هستم که از راهی دور آمدهام. خسته و گرسنهام. امروز چیزی نخوردهام. در این دهکده هم هیچ کس را نمیشناسم.»
پیرمرد گفت: «کلبهی من، همین نزدیکی است. به کلبهی من بیا و کمی استراحت کن.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 155صفحه 4