و گوشهی مزرعه مشغول غذا خوردن بودند.
پیش آنها رفت و گفت:« شما غذای مرا ندیدید؟»
با تعجب گفت:«چرا! مزرعهدار را دیدم که مثل همیشه برایت دانه ریخت.»
خندید و گفت:«شاید آنها را خوردهای و بعد فراموش کردهای!»
گفت:«من شوخی نمیکنم . بیایید و ببینید که هیج دانهای جلوی لانه نیست.»
و به دنبال رفتند.
او درست میگفت.
دانهای آن جا نبود.
گفت:«پس غذایت کو؟»
ناگهان صدایی گفت:«پس غذایت کو؟»
گفت:«این را یک بار پرسیدی. چرا دوباره میپرسی؟»
گفت:«من نبودم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 98صفحه 18