امروز صبح با مادرم به بازار رفتیم. کفشهایم پاره شد بودند و مادرم میخواست برایم
کفش نو بخرد. من یک کفش سفید با خطهای قرمز دیدم که چراغ داشت. به مادرم گفتم:
«این را بخریم.» اما مادرم کفش دیگری را انتخاب کرد وگفت:«این کفش محکمتر و با دوامتر
از کفش چراغدار است.» گفتم:«من آن را میخواهم.» اما مادرم کفش چراغدار را نخرید و
گفت:«هم خیلی گران است و هم کفش محکمی نیست.» من اخم کردم و گفتم:«اصلا کفش
نمیخواهم.» من و مادربهخانه برگشتیم. دایی عباس به خانهی ما آمده بود. او وقتی ماجرا
را شنید گفت:«من هم امروز میخواستم از بازار خرید کنم. کاش به من
خبر میدادید تا با شما بیایم.» دایی عباس بلند شد تا برود. من گوشهای نشسته
بودم که دایی عباس به من گفت:«همراه من میآیی؟» من و دایی عباس
به بازار رفتیم. همان جایی که کفش چراغداررادیده بودم. فکر کردم دایی میخواهد برایم
کفش چراغدار بخرد. اما دایی همان کفش را برداشت که مادرم انتخاب کرده بود، و به
آقای فروشنده گفت:« چهار جفت از این کفش بدهید.» به دایی گفتم:
«دایی جان، چرا چهار جفت از این کفش خریدید؟»دایی پول آقای فروشنده را داد،کفشها
را گرفت و با هم از مغازه بیرون آمدیم. دایی عباس به من گفت:«امروز روز تولد حضرت
علی (ع) است. میدانی حضرت علی(ع) چه قدر بچهها را دوست داشتند؟ هر شب به
خانهی بچههای فقیر میرفتند. برایشان نان و لباس میبردند و ساعتها با آنها بازی
میکردند. این کفشها را به یاد حضرت علی (ع) برای بچههایی خریدهام که به آنها
احتیاج دارند و از داشتن کفشهای نو شاد میشوند.» گفتم:«دایی، کفشهای من هم پاره
شدهاند.» دایی عباس گفت:«اینها کفشهای خوب و محکمی هستند. بیا برویم و
یک جفت هم برای تو بخریم.» من و دایی به مغازه برگشتیم و یک جفت کفشنو هم
برای من خریدیم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 98صفحه 9