مجله خردسال 98 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 98 صفحه 9

امروز صبح با مادرم به بازار رفتیم. کفشهایم پاره شد بودند و مادرم می­خواست برایم کفش نو بخرد. من یک کفش سفید با خطهای قرمز دیدم که چراغ داشت. به مادرم گفتم: «این را بخریم.» اما مادرم کفش دیگری را انتخاب کرد وگفت:«این کفش محکم­تر و با دوام­تر از کفش چراغ­دار است.» گفتم:«من آن را می­خواهم.» اما مادرم کفش چراغ­دار را نخرید و گفت:«هم خیلی گران است و هم کفش محکمی نیست.» من اخم کردم و گفتم:«اصلا کفش نمی­خواهم.» من و مادربه­خانه برگشتیم. دایی عباس به خانه­ی ما آمده بود. او وقتی ماجرا را شنید گفت:«من هم امروز می­خواستم از بازار خرید کنم. کاش به من خبر می­دادید تا با شما بیایم.» دایی عباس بلند شد تا برود. من گوشه­ای نشسته بودم که دایی عباس به من گفت:«همراه من می­آیی؟» من و دایی عباس به بازار رفتیم. همان جایی که کفش چراغ­داررادیده بودم. فکر کردم دایی می­خواهد برایم کفش چراغ­دار بخرد. اما دایی همان کفش را برداشت که مادرم انتخاب کرده بود، و به آقای فروشنده گفت:« چهار جفت از این کفش بدهید.» به دایی گفتم: «دایی جان، چرا چهار جفت از این کفش خریدید؟»دایی پول آقای فروشنده را داد،کفشها را گرفت و با هم از مغازه بیرون آمدیم. دایی عباس به من گفت:«امروز روز تولد حضرت علی (ع) است. می­دانی حضرت علی(ع) چه قدر بچهها را دوست داشتند؟ هر شب به خانه­ی بچههای فقیر می­رفتند. برایشان نان و لباس می­بردند و ساعتها با آنها بازی می­کردند. این کفشها را به یاد حضرت علی (ع) برای بچههایی خریده­ام که به آنها احتیاج دارند و از داشتن کفشهای نو شاد می­شوند.» گفتم:«دایی، کفشهای من هم پاره شدهاند.» دایی عباس گفت:«اینها کفشهای خوب و محکمی هستند. بیا برویم و یک جفت هم برای تو بخریم.» من و دایی به مغازه برگشتیم و یک جفت کفش­نو هم برای من خریدیم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 98صفحه 9