به چیز عجیبی افتاد. یک بزرگ بزرگ، از ترس، بال زد و پرید و رفت.
به سرعت شنا کرد. رفت کنار و از ترس پشت سنگ ماند.
آنها هیچوقت، توی ، ندیده بودند. وقتی دید همه فرار کردند، آرام آرام از آب بیرون آمد.کنار دراز کشید و به دور و بر نگاه کرد. پرید و یک گوشه کنار
نشست و گفت: «حالا چه کار کنیم؟» کمی فکر کرد و گفت: «باید بروم و را بیرون بیاورم. او از ترس همان جا زیر آب مانده.» بعد رفت به سراغ . اصلا از جایش تکان نخورد. با تعجب به او نگاه میکرد. وقتی و از آب بیرون آمدند، آنها را دید ولی بازهم از جایش تکان نخورد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 90صفحه 18