فرشتهها
دیروز مادرم به خانهی همسایهمان رفته بود. من و پدر درخانه بودیم.
خانم همسایهی ما، دوست مادرم است. او به مکه رفته بود. دیروز همه منتظر برگشتن او بودند.
مادرم رفته بود تا در کارها کمک کند.
خانهی همسایهی ما پر از مهمان بود. به پدر گفتم: «شما و مادر به مکه رفتهاید؟» پدرم گفت: «نه! ولی خیلی دلمان میخواهد یک روز به زیارت خانهی خدا برویم.»
گفتم: «کی میروید؟» پدرم گفت: «هروقت خدا بخواهد.» ظهر مادرم به خانه برگشت. او اصلا خسته نبود.
مادرم برای ما تعریف کرد که خانم همسایه چهقدر خوشحال بود.
ما هرسه باهم ناهار خوردیم. بعد من به اتاق رفتم و به خدا گفتم: «پدر و مادر من خیلی
دلشان میخواهد مثل خانم همسایه به مکه بروند. خدایا! پدرم میگوید هرچه بخواهی، همان میشود. پس کاری کن که پدر و مادرمن هم بتوانند به زیارت مکه بروند.»
خدا مهربان است.
میدانم که پدر و مادر خوب مرا خوشحال میکند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 90صفحه 8