![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/186/186_18.jpg)
جواب داد: «نه! کار دارم. باید بروم و شهد جمع کنم.» گفت: «پس منتظر میمانم تا کار تو تمام شود و برگردی.»
پر زد و روی یک نشست بعد شروع کرد به جمع کردن شهد .
وقتی کار تمام شد، بالهایش را باز کرد تا پرواز کند. اما بالهایش باز نشد. دوباره سعی کرد، اما بالهایش به هم چسبیده بودند و باز نمیشدند.
منتظر بود، هم منتظر بود. اما روی مانده بود و نمیتوانست پرواز کند. پیش خودش گفت: «باید بروم و را پیدا کنم. خیلی دیر کرده!»
رفت و رفت تا به رسید. از او پرسید: « جان! تو را ندیدی؟» گفت: «منتظر هستم تا بیاید و با هم بازی کنیم. ولی خیلی دیر کرده.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 18