گل کفشدوزک
ویزویزی
ویزویزی و شهد گل پروانه
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز قشنگ بهاری از کندو بیرون آمد و به طرف دشت پر از پرواز کرد.
خیلی خوشحال بود چون اولین باری بود که برای جمع کردن شهد میرفت. در راه او را دید و گفت: «میآیی بازی کنیم؟»
گفت: «نه! کار دارم. باید بروم و شهد جمع کنم.»
گفت: «پس منتظر میمانم تا برگردی.» رفت و منتظر نشست. روی برگ نشسته بود که را دید و گفت: «میآیی بازی کنیم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 17