بچه آهو به بچه خرس گفت:
«تو هم آمدی؟ من بیشتر روزها صبح خیلی زود از اینجا طلوع خورشید را نگاه میکنم.»
ناگهان بچه آهو ساکت شد و به افق خیره شد. بچه خرس هم به همان جا نگاه کرد. خورشید آرام آرام از پشت کوه بیرون آمد.
اول مقدار کمی از خورشید ظاهر شد و نور کمی هم داشت. اما کمکم خورشید بزرگ و بزرگتر و نورش هم بیشتر شد.
بچهخرس و بچه آهو ساکت بودند و قشنگی و زیبایی طلوع خورشید را نگاه میکردند. کمی بعد، خورشید کاملا در آسمان ظاهر شد. روز شد.
همه جا روشن شد و سر و صدای حیوانات همهی جنگل را پر کرد.
بچه آهو از بچهخرس پرسید: «فردا صبح هم برای دیدن طلوع خورشید میآیی؟»
بچهخرس جواب داد: «بله. حتما میآیم.»
و به طرف خانه دوید.
باباخرسه هنوز خوابیده بود.
بچهخرس پای باباخرسه را لگد کرد و زمین افتاد.
بابا خرسه چشمهایش را باز کرد و با
خوابآلودگی گفت:
«زود است! زود است! هنوز اول شب است !» بچه خرس هم یواشکی خندید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 6