
زوداست، زوداست
فریبا کلهر
بابا خرسه، به پسرش قول داده بود که یک روز صبح خیلیخیلی زود بیدار بشود و او را به دیدن طلوع خورشید ببرد. اما هر بار خوابش میبرد و وقتی بیدار میشد که خورشید طلوع کرده بود. بچهخرس آرزو داشت لحظهای طلوع خورشید را ببیند.
اما تا آن موقع پدر خواب آلودش او را به آرزویش نرسانده بود.
یک شب، بچهخرس نخوابید تا به موقع باباخرسه را بیدار کند.
او به سختی چشمهایش را باز نگه داشت. بعد باباخرسه را بیدار کرد و گفت: «بلند شو، وقتش است که برویم طلوع خورشید را ببینیم.»
بابا خرسه، با تنبلی چشمهایش را باز کرد و گفت: «زود است! تازه
اول شب است.» کمی گذشت، بچهخرس دوباره بابا خرسه را بیدار کرد.
بابا خرسه با خواب آلودگی چشمهایش را باز کرد و گفت: «زود است! زود است! تازه نیمه شب است!» و دوباره خوابید.
هوا کمکم روشن میشد. بچه خرس فهمید بابا خرسه خوابیدن را بیشتر از دیدن طلوع خورشید دوست دارد. این بود که تصمیم گرفت خودش به تنهایی برود و طلوع خورشید را نگاه کند.
بچه خرس راه افتاد. رفت و رفت تا به تخته سنگ بزرگی رسید.
بابا خرسه گفته بود که از بالای تخته سنگ طلوع خورشید به خوبی دیده میشود. بچهخـرس از تخـته سنـگ بـالا رفت. آن وقت آن بالا کی را دید؟ بچه آهوی قشنگی که بچهخرس تا به حال او را دیده بود. بالای تخته سنگ ایستاده بود و به افق نگاه میکرد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 4