![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/186/186_8.jpg)
فرشتهها
یک روز وقتی که خانهی مادربزرگم بودم، پدربزرگ به من گفت که برو و جانماز را برایم بیاور. وقتی جانماز پدربزرگ را آوردم، دیدم پدربزرگ لباسش را عوض کرده است.
گفتم: «پدربزرگ مگر نمیخواستید نماز بخوانید؟»
پدربزرگ جانماز را از من گرفت و گفت: «چرا! میخواهم نماز بخوانم.»
پرسیدم: «پس چرا لباستان را عوض کردید؟» پدربزرگ درحالیکه جانماز را پهن میکرد گفت:
«وقتی نماز میخوانیم، مثل این است که به دیدن خدا میرویم. حضرت محمد (ص) وقتی نماز میخواندند، بهترین لباسشان را میپوشیدند. موی سرو ریش خود را شانه میزدند و با عطر خودرا خوشبو میکردند.»
پدربزرگ شیشهی کوچک عطر را از توی جانماز برداشت.
گفتم: «خدا مرا هم میبیند؟» پدربزرگ خندید و گفت: «همیشه میبیند! همه را میبیند.» گفتم: «به من هم عطر میزنید؟»
پدربزرگ به من عطر زد.
او نماز خواند، من هم کنارش ایستادم و دعا کردم، پاکیزه و خوشبو مثل پیغمبر خوبمان.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 79صفحه 8