![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/181/181_8.jpg)
فرشتهها
یک روز وقتی که توی حیاط خانهی پدربزرگ توپ بازی میکردم. پدربزرگ کنار باغچه نشسته بود و خاک گلدانها را عوض میکرد. میخواستم با یک شوت محکم، توپ را درست به وسط دیوار حیاط بزنم که توپ افتاد توی باغچه.
پدربزرگ به من نگاه کرد و گفت: «میدانی چه کار کردی؟» گفتم: «نتوانستم درست شوت بزنم.»
پدربزرگ گفت: «بیا این بوتهی گل را ببین. نگاه کن! چهار تا غنچهی کوچک دارد. چیزی نمانده بود با توپ ساقهی گل را بشکنی.» پدربزرگ من باغچه و گلهایش را خیلی دوست دارد.
او آرام توپ را از وسط باغچه برداشت و گفت که یک روز امام همراه عروسشان در حیاط خانه
قدم میزدند. امام غنچهی گلی را به عروسشان نشان دادند و پرسیدند: «میدانی این غنچه چند روز است
که باز شده؟» عروس امام گفت که نمیداند. امام گفتند: «ولی من هر روز به این غنچهی کوچولو سر میزنم.
الان دو روز و نصفی از عمر این غنچه میگذرد.»
پرسیدم: «پدربزرگ شما هم میدانید چند روز از عمر این غنچههای کوچولو میگذرد؟» پدربزرگ خندید و گفت: «اگر تو و توپت بگذارید، چیزی به باز شدنشان نمانده است!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 74صفحه 8