صدای سمانه او را از جا پراند: «علی!»
در قابلمه از دست علیرضا افتاد. تق توق. روی سنگفرش حیاط مثل فرفره چرخید و یک وری ایستاد.
سمانه نفس زنان موکت کوچکی را که از قد خودش بلندتر بود روی زمین گذاشت و گفت: «این هم فرش!» دوتایی موکت را کف تکیه پهن کردند.
مامان به حیاط آمد تا وضو بگیرد. یک سینی چای توی دستش بود.
صدا زد: «بفرمایید! چای امامحسینی آوردهام.»
علیرضا میخواست بگوید؛ من چایی نمیخواهم طبل و سنج میخواهم که تق تق تق در زدند.
سمانه دوید و در را باز کرد.
عمو محسن آمده بود، با یک طبل و دو تا سنج کوچولو، علیرضا و سمانه از خوشحالی به هوا پریدند.
دور عمو چرخیدند. یک دقیقه بعد تکیهی کوچک پر از صدای طبل و سنج و حسین جانم شد.
علیرضا داشت برایامام حسین (ع) نوحه میخواند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 74صفحه 6