![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/181/181_4.jpg)
حسینیهی کوچک
مهری ماهوتی
دنگ دنگ دنگ، علیرضا دوتا در قابلمه را به هم کوبید و چند بار سنج زد، بعد با چوب به ته سطل پلاستیکی کوبید. بومب. سمانه که او را نگاه میکرد خندید. علیرضا گفت: «اگر طبل و سنج راست راستکی داشتیم چه قدر خوب میشد؛ آنوقت خودمان دوتایی یک تکیه درست میکردیم.»
چشمهای سمانه اندازهی دوتا لوبیای قرمز شدند.
انگار باز فکری به سرش زد. دوید توی اتاق و یک راست رفت سراغ کمد. چند دقیقه بعد درحالیکه پارچهی سیاهی را به دنبال خود میکشید برگشت.
علیرضا گفت: «باز چادر مامان را برداشتی؟»
سمانه فقط سرش را تکان داد. علیرضا یک سر چادر را به شاخهی پایینی درخت سیب گره زد و سر دیگر آن را به دستگیرهی در حیاط بست. سمانه پایین چادر را تا لب باغچه کشید و یک سنگ روی آن گذاشت. یک طرف چادر کوتاه بود. علیرضا گفت: «این جا در تکیهی ما است.» سمانه با خوشحالی دستهای کوچکش را به هم کوبید، بعد دوید و رفت تا استکان نعلبکیهای اسباببازیاش را بیاورد. علیرضا دوباره سنج زد:
دنگ دنگ... دوباره طبل کوبید؛ بومب بومب... آن وقت شروع کرد به
خواندن؛ حسینجانم حسینجانم... مثل عمومحسن که شبها جلوی دسته نوحه میخواند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 74صفحه 4