3) عمه خانم صدای آنها را شنید و گفت: «مگر بچههای خالهجون به دنیا آمدهاند؟»
4) اما قبل از این که بچهها جوابی بدهند وزغ ماهی نارنجی خودش را به آنها رساند و گفت:
«بیایید همه با هم به دیدن خاله جون و بچههایش برویم.»
5) اینهم خاله جون و بچههایش! اما زودتر از بقیه رسیدیم! ببین بچه ماهیها چه چشمهای کوچولو و سیاهی دارند. میتوانی آنها را بشماری؟!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 72صفحه 21