![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/179/179_8.jpg)
فرشتهها
یک روز، وقتی که من در خانهی مادربزرگ بودم، قاسمآقا آمد تا یک درخت در باغچهی جلوی خانه بکارد. او تا ظهر کار کرد. وقت ناهار مادربزرگ یک سینی پر از غذا برای قاسم آقا آماده کرد.
گفتم: «مـادربزرگ من هم میخواهم توی حیاط غذا بخورم!» مـادربزرگ غذای مرا هم در سینی گذاشت و به حیاط آورد. من و قاسم آقا کنار باغچه نشستیم و با هم غذا خوردیم. وقتی ناهارمان تمام شد، پدربزرگ یک بستهی کادویی آورد و آن را به قـاسم آقا داد و گفت: «دست شمـا درد نکند! خیلی زحمت کشیدید.»
قاسم آقا کادو را گرفت. از پدربزرگ و مادربزرگ تشکر کرد و رفت. من خیلی دلم میخواست بدانم پدربزرگ چرا به قاسم آقا کادو داد. پرسیدم: «چرا به قاسم آقا کادو دادید؟»
پدربزرگ گفت: «تشکر کردن از کسی که برای ما کاری انجام میدهد احترام گذاشتن به او و قدردانی از زحمات اوست.» پرسیدم: «به قاسم آقا چی دادید؟»
پدربزرگ خندید و گفت: «یک کت گرم که در زمستان بپوشد و سردش نشود.» گفتم: «مگر خودش کت نداشت؟»
پدربزرگ گفت: «این کار او را خوشحال میکند. هدیه دادن و هدیه گرفتن همیشه باعث شادی میشود. مخصوصاً وقتی چیزی را که خیلی دوست داریم به کسی هدیه کنیم.»
گفتم: «مثل امام که عبای خودشان را به کسی هدیه کردند؟»
پدربزرگ خندید و گفت: «مثل امام! اما تواین را از کجا میدانی؟»
من خندیدم و به پدربزرگ نگفتم که داییعباس چه چیزهایی ازامام برایم تعریف کرده است!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 72صفحه 8