مجله خردسال 72 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 72 صفحه 8

فرشتهها یک روز، وقتی که من در خانهی مادربزرگ بودم، قاسم­آقا آمد تا یک درخت در باغچهی جلوی خانه بکارد. او تا ظهر کار کرد. وقت ناهار مادربزرگ یک سینی پر از غذا برای قاسم آقا آماده کرد. گفتم: «مـادربزرگ من هم میخواهم توی حیاط غذا بخورم!» مـادربزرگ غذای مرا هم در سینی گذاشت و به حیاط آورد. من و قاسم آقا کنار باغچه نشستیم و با هم غذا خوردیم. وقتی ناهارمان تمام شد، پدربزرگ یک بستهی کادویی آورد و آن را به قـاسم آقا داد و گفت: «دست شمـا درد نکند! خیلی زحمت کشیدید.» قاسم آقا کادو را گرفت. از پدربزرگ و مادربزرگ تشکر کرد و رفت. من خیلی دلم میخواست بدانم پدربزرگ چرا به قاسم آقا کادو داد. پرسیدم: «چرا به قاسم آقا کادو دادید؟» پدربزرگ گفت: «تشکر کردن از کسی که برای ما کاری انجام میدهد احترام گذاشتن به او و قدردانی از زحمات اوست.» پرسیدم: «به قاسم آقا چی دادید؟» پدربزرگ خندید و گفت: «یک کت گرم که در زمستان بپوشد و سردش نشود.» گفتم: «مگر خودش کت نداشت؟» پدربزرگ گفت: «این کار او را خوشحال میکند. هدیه دادن و هدیه گرفتن همیشه باعث شادی میشود. مخصوصاً وقتی چیزی را که خیلی دوست داریم به کسی هدیه کنیم.» گفتم: «مثل امام که عبای خودشان را به کسی هدیه کردند؟» پدربزرگ خندید و گفت: «مثل امام! اما تو­این را از کجا میدانی؟» من خندیدم و به پدربزرگ نگفتم که دایی­عباس چه چیزهایی از­امام برایم تعریف کرده است!

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 72صفحه 8